سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شهرى تو را از شهر دیگر بهتر نیست . بهترین شهرها آن بود که در آنت آسایش زندگى است . [نهج البلاغه]

یاسی - دختری با کوله‏ باری از امید
Search Engine Optimization
نویسنده : یاسی

    

 

 

                                                     

 

ای خدا ! ای رازدار بندگان شرمگینت

ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروایی

ای خدا ! ای همنوای ناله ی پروردگانت

زین جهان، تنها تو با سوز دل من آشنایی

 

اشک، میغلتد بمژگانم ز شرم رو سیاهی

ای پناه بی پناهان! مو سپید رو سیاه

بر در بخشایشت اشک پشیمانی فشانم

تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم

 

وای بر من، با جهانی شرمساری کی توانم

تا بدرگاهت بر آرم نیمه شب دست نیازی؟

با چنین شرمندگیها، کی زدست من بر آید

تا بجویم چاره ی درد دلی از چاره سازی ؟

 

  

 ای بسا شب، خواب نوشین، گرم میغلتد بچشمم

خواب میبینم چو مرغی میپرم در آسمانها

پیکر آلوده ام را خواب شیرین میرباید

روح من در جستجوی میپرد تا بیکرانها

 

بر تن آلوده منگر، روح پاکم را نظر کن

دوست دارم تا کنم در پیشگاهت بندگیها

من بتو رو کرده ام، بر آستانت سر نهادم

دوست دارم بندگی را با همه شرمندگیها

 

مهربانا ! با دلی بشکسته، رو سوی تو کردم

رو کجا آرم اگر از درگهت گوئی جوابم؟

بیکسم، در سایه ی مهر تو میجویم پناهی

از کجا یابم خدائی گر به کویت ره نیابم؟

 

ای خدا ! ای راز دار بندگان شرمگینت

ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروایی

ای خدا ! ای همنوای ناله ی پروردگانت

زین جهان ، تنها تو با سوز دل من آشنایی

 

*مهدی سهیلی*

 

                                                                                  

   

                                                                                                                                                                                                                      

 پ.ن 1: سلام . . .

 پ.ن 2: دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین    . . .    به  خدا  معشوقه ی من بالاییست  !!!

 پ.ن 3: ... دیگه حرفم نمیاد ...

 

 

 


چهارشنبه 85/12/9 ساعت 10:38 صبح
نویسنده : یاسی

 

 

 

:: دیگه کم کم داشتم خودم ُ ، توانایی هام ُ ، احساسات ، رویا ها و آرزو هام ُ فراموش می کردم !

:: اینکه کی بودم ، چی می خواستم ، چه اهدافی داشتم ، اینکه یه روزی برای رسیدن به اون چه که تو ذهنم بود از هیچ تلاشی دریغ نمی کردم ، اینکه یه روزی یه یاسی بود و هزار کار نکرده که واسه هر کدومشون یه عالمه ایده تو ذهنش بود . تمام زندگیم شده بود یه روز مرٌه گی بی هدف که تو بی خبری و پوچی خلاصه میشد .

:: یه اتفاق ... یه حادثه ... یه تلنگر ... یه ... لازم بود تا من ِ واقعی رو یادم بیاره ، روال زندگیمُ تغییر بده ، منُ از خواب غفلت بیدار کنه و ...

:: و اون اتفاق افتاد و ... من تغییر کردم ! 

:: تغییری که خیلی چیزا رو بهم ثابت کرد و نگاهم ُ به زندگی عوض کرد . باعث شد باور کنم که این منم ، منی که اشرف مخلوقاتم ، منم که میتونم دنیا رو تکون بدم ، به رویا هام جون بدم ، میتونم با یه انتخاب دُرست از یه قدم تا بی نهایت پیش برم ، میتونم با یه کلمه ی به جا ، حلقه های یه زنجیر گسسته رو به هم وصل کنم ، میتونم با یه لبخند گره اخم کسی رو باز کنم ، بذر محبت رو تو کویر دل آدما بکارم ، میتونم با هر شکست دوباره شروع کنم و با یه قصد و تصمیم هر بی نظمی و به هم ریختگی رو مرتب کنم .

:: من همونم که میدونم خواستن توانستنه ، همونی که هر لحظه در حال شکار فرصت های هدیه شده از مخلوق مهربونمم ؛ شکار شادی از دل غم ، شکار امید از دل نا امیدی ، شکار دوستی از دل دشمنی ، شکار گذشت از دل انتقام ...

:: من یه رودخونه م که هیچ وقت راکد نمیمونه ... معماریم که باید بنای زندگیم ُ آباد کنم ... هیچ قالبی برای من ساخته نشده ... من آزاد م ... باید نفس بکشم ... باید از بودنم لذت ببرم ... باید به جای مرثیه خوندن برای گذشته و روز های بر باد رفته به این لحظه و قدرت شگفت انگیز خدا فکر کنم ...

:: این منم که انتخاب میکنم ... و این بار به جای غم و نا امیدی و دشمنی ، شادی و امیدواری و دوستی رو انتخاب میکنم .

 

 

پ.ن 1: من این شعار مجله ی موفقیت ُ خیلی دوست دارم و هر روز چند بار تکرار میکنم که : 

 یه روزی ... یه جایی ... یه جوری ... یه کسی ... یه چیزی ... صبر داشته باش ... صبر داشته باش ...

پ.ن 2: چند تا ... واسه کسی که همه ی بهونه ی من واسه نوشتن این پُست بود .

پ.ن 3: دوستای عزیزم یادتونه تو پُست قبلیم ازتون خواستم واسم دعا کنین ‍؛ یه دنیا مرسی . « بعد یه سال که بنا به دلایلی نتونستم برم پابوس امام رضا (ع) ... انگاری امسال دلش به حال دل شکسته م سوخته و ... هفته ی بعد ( 24 بهمن ) میرم مشهد و ... نائب الزیاره ی تک تک شما دوستای عزیزم هستم.»

 

 

 


چهارشنبه 85/11/18 ساعت 11:53 صبح
نویسنده : یاسی

 

 

حکایت آدم

آدم را پرسیدند که از روزگار عمرت کدام وقت خوشتر بود ؟گفت : آن دویست سال که بر سنگی برهنه نشسته بودم و در فرقت بهشت ناله و گریه می کردم .

گفتند : چرا ؟ گفت : زیرا که هر روز بامداد ، جبرئیل می آمد و می گفت ، ملک تعالی می فرماید :  (( ای آدم ، بنال ، که، من که خالق تو ام ، ناله و گریه ی تو را دوست میدارم ))

 

 

 

 

شب فرو می افتد و من تازه میشوم

از اشتیاق بارش شبنم

نیلوفرانه

به آسمان دهان باز می کنم

ای آفریننده ی شبنم و ابر

آیا تشنگی مرا پایان میدهی ؟

تقدیر چیست ؟

می خواهم از تو سرشار باشم

. . .

جهان قرآن مصور است

و آیه ها در آن

به جای اینکه بنشینند ، ایستاده اند

. . .

درخت یک مفهوم است

دریا یک مفهوم است

جنگل و خاک و ابر ، خورشید و ماه و گیاه

. . .

با چشمهای عاشق بیا تا جهان را تلاوت کنیم

* سلمان هراتی *

***********************************************************

ای که تو یی همه کسم                   بی تو میگیره نفسم

***********************************************************

 

پ.ن 1 : بعد یک ماه و اندی دوری هیس از شما دوستای عزیزم ....... سلام :girl  خوبین همگی ؟؟؟ منم ایییییی بدک نیستم ، فعلا در حال حساب پس دادن درسهام اوووه  و ...

پ.ن 2 : تاسوعا و عاشورای حسینی رو به همه ی شما عزیزان تسلیت میگم .

پ.ن 3 : خدا جونم بد جوری دلم گرفته ... میدونم که میدونی ، میدونم که هوامُ داری ، میدونم که دوستم داری ... میدونی که دوستت دارم ... خدایا تنهام نذار ... هیچ وقت ... باشه ؟؟؟ خدای من ، ای خالق شبنم و ابر ، تشنمه ... چه ناباورانه تو کویر زندگی گیر کردم ...

پ.ن 4 :دوستای گلم دعا کنین که بشه ... ( فکر (...) نکنین که الان اصلا تو نَخ این چیزا نیستم ) هوار تا به دعای تک تکتون نیاز دارم ...

پ.ن 5 : مطالب بالایی هم نمیدونم چه ربطی به هم دارن ... خودتون یه ربطی بدین دیگه ... من که حالشُ ندارم .

 

 

 

 


دوشنبه 85/11/9 ساعت 3:57 عصر
نویسنده : یاسی

 

 

ساعت ، بمان نرو

دیگر زمان ز یادی نمانده است

باید کمی ستاره ببینم در آسمان

باید نهال خنده بکارم به روی لب

تا انتهای خط راهی نمانده است

تیک تاک عمر من

آه ای دقیقه های عجول و فراری ام ، رخصت نمی دهید ؟

باید برای خنده بیابم بهانه ای

ای لحظه های عزیزم ، شما چرا فرصت نمی دهید ؟

بر من چه کارهای زیادی که مانده است

ساعت تو را به جان عقربه هایت بمان ، نرو

اینک من و دقایقی که پُر از شاید و اگر

در انتظار چه ؟

خود نیز مانده ام

بی پرده با تو بگویم عزیز دل

یک شب چه کودکانه به خوابی سپید و پاک

ناگه چنین بزرگ من از خواب جسته ام

گویی کسی شبانه کودکی ام را ربوده است

باید شروع کنم

حتی اگر به آخر خط هم رسیده ام

یک نقطه می نهم

اینک منم ، برپا و استوار در آغاز خط نو

خوش خط تر از گذشته

آری منم ، که دفتر عمرم نوشته ام

بد خط ، سیاه ، خط خورده

کسی را گناه نیست...آه ای خدای من

از دفتر حیات چند برگ عمر من ، چند صفحه مانده است ؟

دیگر گلایه بس !

باید دو کاسه آب بریزم به پشت سر

باید دوباره عاشقانه نفس را فرو برم

باید که بی بهانه بخوانم ترانه ای

تا هست دفتری ، تا مانده برگ نو

باید تمام ورق های رفته را 

خط خورده یا سیاه 

دیگر ز یاد بُرد 

دیگر مداد رنگ سیاهی نمی خرم

یک جعبه آبرنگ و آنگه مداد رنگی و نقاشی و حیات

آبی آُسمان

سرخی به گونه ها

زردی به آتش  و  سبزی به زندگی

اینک منم ، قلم به دست

خطاط لحظه ها ، نقاش عمر خود

ساعت نماند و رفت

در این دو روز عمر ، پیروز آن کسی

که در دفتر حیات،تکلیف هرچه بود

این مشق زندگی ... زیبا نوشت و رفت

 

 

 


شنبه 85/10/2 ساعت 4:37 عصر
نویسنده : یاسی

 

روزی که متولد می شویم ، دنیا با تمام غم ها و شادی هایش

همچون جعبه ای سربسته به ما هدیه داده می شود .

روبان را باز کنید و جعبه را بگشایید ،

این جعبه پُر از عشق ، شادی و معجزه است .

تمام این ها چشم روشنی انسان شدن ماست ،

این ها همان زندگیست.

 

 

 

فردا 24 آذره ، یه روز دیگه مثل بقیه ی روزا ، با یه تفاوت کوچولو واسه من وشاید ... نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت ، خوشحال از اینکه یه سال بزرگتر شدم و ناراحت از اینکه یه سال از عمرم گذشت ...

نمی دونم چرا ، ولی چند هفته پیش که بنا به ضرورت رشته م یکی از پدیده های خارق العاده ی خلقت (زایمان) رو از نزدیک دیدم ، بد جوری دلم گرفت :(طوری که نیم ساعت فقط گریه کردم ... عشق ، علاقه ، ازدواج ، نیاز به تداوم نسل ، نُه ماه انتظار ، درد ، گریه ی نوزاد ، زندگی ...

همیشه این سوال تو ذهنم بود که چرا وقتی بچه  :nini که دنیا میاد اولین عکس العملش نسبت به این دنیای خاکی گریه س ... وقتی تقلای نوزاد رو برای خروج از دنیای تاریک ولی آروم رحم مادر و ورود به دنیای روشن ولی بی رحم بیرون  میبینی ، با تمام وجودت حضور خدا رو حس می کنی . سوال های زیادی سراغت میاد :chi? اینکه حکمت زندگی چیه که این موجود کوچولو با این حرص و ولع دلش می خواد صاحبش بشه ... اینکه اون گریه ، گریه ی شادی ِ یا گریه ی اعتراض ؟؟؟

   پ ن : منم 22 سال پیش با یه گریه ی غیر ارادی ، به عنوان اولین ثمره ی یه عشق پاک ،پا به این دنیای ناشناخته گذاشتم . نمیگم از اومدنم ناراضیم یا گریه ی اولم گریه ی اعتراض بوده یا ... ولی اگه حق انتخاب با خودم بود ، دلم می خواست تو دوره ای زندگی کنم که آدماش با هم مهربون ترن ، آسمونش آبی تره ، زمستوناش گرم تره ... اما...اما بازم نا شکری نمی کنم ، حتما حکمتی داشته ...!!!

 

 

 


پنج شنبه 85/9/23 ساعت 9:43 صبح
نویسنده : یاسی

 

سلام دوست جونای عزیز م   :gol:girl :gol

خوبین گُلای من  ؟؟؟ :mach

تو این پُستم می خوام چند تا عشقولانه ی خوشگل از  مریم حیدر زاده  بذارم ... امیدوارم خوشتون بیاد   ;) 

 

 

 وقتی ستاره ی من شدی ، هیچ تلسکوپی هنوز تو را ندیده بود و کشفت نکرده بود .

 

وقتی کهکشان من بودی ، هیچ منجمی هنوز به بودنت پی نبرده بود .

 

وقتی مجنونت شدم ، صحرا هنوز افتتاح نشده بود .

 

وقتی تو زیبای من شدی ، هنوز نیمی از ماه برای کل دنیا ناشناخته بود .

 

وقتی دروازه بان دروازه ی دلم شدی ، هنوز خط هیچ دروازه ای را نکشیده بودند .

 

وقتی دلم به چشمان تو میدان داد ، هنوز کسی درست نمی دانست دایره چیست .

 

وقتی رنگین کمان صدایت کردم ، همه به آن چیزی که بعد از باران در می آمد میگفتند:

مهمان هفت رنگ نا خوانده !

 

وقتی صدایت کردم ، هنوز کسی معنی انعکاس صدا در کوه ها را نمی فهمید ، من در کوه صدایت کردم  و همه از صدایی که برگشت ترسیدند و من شادمان شدم از اینکه هیچ رقیبی تو را از من نخواهد دزدید .

 

وقتی عاشقت شدم ، همه خواب بودند .

 

وقتی بدرقه ات کردم ، آنهم با اشک ، هیچ کس اشک را دلیلی برای بدرقه نمی دانست و هیچ کس توی چشمانش یک مروارید گریه هم نداشت .

 

وقتی پیدایت کردم ، همه گُم شده بودند .

 

وقتی دنیای من شدی ، همه فکر می کردند دنیا یعنی یک عالمه انسان .

 

وقتی دیوانه ات شدم ، تصور همه از دیوانه کودک سنگ به دستی بود که خشم ِ چشم ِ درشت و سنگ ِ بزرگ ِ توی دستش همه را می ترساند .

 

وقتی نوشتم رفتنت آتش به جانم میزند ، اینجا فکر می کردند که تنها چوب ها می سوزند ... بی آنکه بدانند گاهی از آتش گرفتن ِ بسیار است که انسان چوب می شود .

 

 

 

 

 


شنبه 85/9/4 ساعت 10:6 صبح
نویسنده : یاسی

 

 

چشمهام و بستم ... آروم آروم نفس می کشیدم ... هنوز حرف های اون توی ذهنم مرور میشد ... اولین باری نبود که این حرف ها رو می شنیدم ... با غرور خاصی می گفت : « شغل شما سخته ؛ شیفت شب و ... »

قبول داشتم حرفه ی آینده ی من مشکلات زیادی داره ، از شیفت شب کاری گرفته تا گاهی اضافه کاری های اجباری به دلیل کمبود پرسنل و از همه رنج آور تر توقعات و انتظاراتی که بدلیل عدم آگاهی از حیطه ی وظایف و اختیارات ماست .

ما از اونجایی لطمه می خوریم که هر پرسنلی تو ی بیمارستان به خودش اجازه میده خودش رو پرستار معرفی کنه ! اون موقع است که اگه خطایی بشه همه از چشم پرستار می بینند .

شاید پرستاری اونقدر از حیطه ی علمی و آموزشیش دور شده که بعضی ها جرأت این رو پیدا کردند که حرفه و معلومات ما رو با یک کار آموز 6 ماهه اشتباه می گیرند .

یکی از دلایل عدم توجه به کاربرد علمی پرستار اینه که ما خودمون این رو توسعه میدیم . مثلا وقتی داریم به پزشک شرح حال و گزارش میدیم به جای استفاده از اصطلاحات ، همون حرف های بیمار رو عامیانه تکرار می کنیم !‏!! حتی گاهی در مورد روند بیماری هم سوالی نمی کنیم !!! نحوه ی پوشش و برخورد بعضی از ما ها چه با همکاران و چه با همراهان بیمار هم بسیار پُر رنگ اثر میکنه . چرا باید موقعی که یکی از همراهان بیمار در حین گزارش نویسی یا چارت و ... به ما مراجعه میکنه با بی اهمیتی و گاهی اخلاق تُند این دیدگاه رو توسعه بدیم ؟ گاهی حتی خود ما هم همدیگر رو تضعیف میکنیم . گاهی اونقدر بی خیال میشیم که مسئولیت خودمون رو به دوش دیگری میندازیم !

. . .

با تموم این حرف ها باید دست به دست هم بدیم و به آینده چشم امید داشته باشیم . همون طور که پرستاری از گذشته تا به حال اینقدر پیشرفت کرده ، پس با یاری ما از این هم می تونه بهتر بشه . مگه اینکه ما فقط بشینیم و توقع حل مشکلات رو داشته باشیم !‏

باید با توکل به خدا حرکت کرد ... « یا علی »

 

پ ن : من این رشته رو با علاقه انتخاب کردم ، ولی الان که ترم 5 هستم اینقدر کم لطفی و ... از اطرافیان دیدم که ...‍‍؛ نمیگم پشیمونم ، نه ... ولی خسته ام ، نگرانم ، می ترسم از آینده ی کارم . تو این مواقع فقط این نکته که طرف کار پرستار خداست یه کم آرومم می کنه ...

 


یکشنبه 85/8/21 ساعت 9:27 صبح
نویسنده : یاسی

 

 

ای نفس من ! برای که سوگواری میکنی در حالیکه از ضعف من آگاهی ؟ تا کی در خواب به سر میبری در حالیکه برای به تصویر کشیدن خواب هایت چیزی جز سخن آدمی نداری ؟

بنگر ای نفس من ! چگونه عمرم را برای گوش فرا دادن به تعالیم تو سپری کرده ام ؟ بنگر ای عذاب دهنده ی من ! اینک قدرتم را در جستجوی تو از دست داده ام . قلبم مُلک من بود و اینک برده ی تو شد . صبرم مونسم بود و اینک مرا سرزنش میکند . پس به چه چیز طمع میکنی ؟ خویشتنم را انکار کردم و لذات زندگیم را ترک گفتم و عظمت عمرم را رها نمودم ... چیزی یا کسی جز تو برایم باقی نمانده است . پس با عدل دادگری کُن یا از مرگ بخواه تا مرا رها سازد .

بر من رحم کُن ای نفس ! تو و عشق یک قدرت متحد هستید ... من و ماده یک ضعف جدا از یکدیگر هستیم ... آیا نبرد میان قدرت و ضعف طول میکشد ؟

بر من رحم کُن ای نفس ! خوشبختی را از دور دست ها به من نشان دادی . تو و خوشبختی بر روی کوهی بلند ... من و نگونبختی در اعماق دره ها ... آیا چیزی در میان بلندی و پستی وجود دارد ؟

بر من رحم کُن ای نفس ! زیبایی را برای من آفریدی آنگاه آن را پنهان ساختی . تو و زیبایی در نور ... من و جهل در تاریکی ... آیا نور و تاریکی در هم می آیزند ؟

ای نفس ! پیش از پایان برای پایان شاد میشوی ... تو با شتاب به سوی ابدیت گام بر میداری و این جسم آهسته به سوی فنا میرود . نه تو آهسته میروی و نه او شتاب میکند .

ای نفس ! ای منتهای نگون بختی ! تو به سوی آسمان میروی و این جسم به سوی پستی ها کشیده میشود ...نه تو او را تسلی میدهی و نه او به تو تهنیت می گوید و این همان دشمنی است .

ای نفس ! تو سر ا پا حکمتی در حالیکه این جسم تهیدست است . نه تو با او تساهل می کنی و نه او از تو پیروی میکند و این بدترین رنج است .

تو در آرامش شب به سوی معشوق میروی و او را در آغوش میگیری و این جسم برای همیشه اینجا می ماند و کُشته ی شوق و جدایی می شود .

بر من رحم کُن ای نفس ! ! !

                                                                                 * جبران خلیل جبران *

 

 


شنبه 85/8/13 ساعت 3:3 عصر
نویسنده : یاسی

 

 

 

غروب جمعه ی پاییز می آید

هزاران برگ پاییزی لباس زرد خود بر تَن

به زیر گام های عابری خسته

خزان و خشکی خود را به نجوا باز می گویند

غروب جمعه ی پاییز و چشمانی که تا باریدنش

تنها به قدر یک بهانه فاصله کافیست

یکی آمد کلید قفل لب های مرا آهسته بردارد

ولی من این سکوتم را آخرین سرمایه ام را

با کسی قسمت نخواهم کرد

به تنهایی قسم دلتنگ دلتنگم

میان آسمان دلگرفته با دل تنگم

فقط یک پنجره راه است

غروب و جمعه و پاییز !‏ ! !

عجب ترکیب دلتنگی

ولی من خسته ام از حس تنهایی

مرا با غم حسابی نیست...مرا با غصه کاری نیست

دلم می خواهد از فردا

رها سازم خودم را از غم و دلتنگی و تشویش

 

 

ولی این لحظه را ... امروز را ... آخر چه باید کرد ؟

کاش میشد از همین امروز من دنیای خود را تازه می کردم

که می دانم ردای حزن را من بر غروب جمعه ی پاییز پوشاندم

و چیزی جز همین احساس در اندیشه هامان جا نمی ماند

که باید من رها سازم ز خود این باور تاریک خود را

کنون باید همین امروز ... این لحظه

در غروب جمعه ی پاییز برخیزم

و دنیای خودم آنگونه ای سازم که می خواهم

که در دنیای من جز من کسی را قدرت تغییر کاری نیست

سلام ای باور روحی ز جنس روح یکتا خالق پاک خداوندی

سلام ای خالق دنیای من ... ای من

تبسم قفل لب های مرا بگشود

و اینک آن بهانه تا ببارد چشم نمناکم

و می بارد به روی این دل روشن

کنون یک پنجره تا آسمان باز است

تَن عریان کوچه همچنان خشک است

هزاران برگ پاییزی به خشکی گوشه دیوار می لغزند

هزاران شکر ... انسانم

نه برگ خشکی در دستان باد سرد پاییزی

غروب جمعه ی پاییز و امیدم به فردایی که می آید

 

 

 

 

 


چهارشنبه 85/7/19 ساعت 3:21 عصر
نویسنده : یاسی

 

وقت رفتن و پیوستن به انزواست . به اندازه ی هیچ رسیدن و فنا شدن در بودن خویش ... وقت خاموشی چشم ... وقت پژمردن لبخند و نگاه ...

آدم های کاغذی با یه دنیا دلواپسی برای تنهایی من شعر ها می خواندند . آدم های کوکی بی هویت این زندگی عشقشون رو فدای عاشقانه زیستن شقایق ها و اطلسی ها می کردند و دلشون رو نثار تاریکی شب های تنهایی و غم ...

منم یه آدم کوکی که دلش قد ِ یه لبخند و غمش قد ِ یه دنیاست . منم همون آدم کاغذیه توی قصه ها . منم همون که عاقبت همرنگ لحظه ها بی هویت و بی نشون شدم . همون آدم کوکی که یه روز قلب کاغذیش سوخت و خاکستر عشقش واسه تنهایی شب های بدون مهتابش گرمای خیالی می ساخت ...

دلم تهی تر از لحظه ی میلاد ... روحم خسته تر از تن ... تنم آشفته تر از لحظه ی رفتن .

افسوس ... دلم دیگر نمی داند چه گوید !!! دست های سردم نمی دانند از برای چه حسی فریاد غمناک لحظه ها را به روی رخساره ی پاک برگ های دفترم خالی از هر شوق و امید بنویسند . قلم خشکیده و اندیشه ام پوسیده ... نمی دانم ... و دیگر هیچ ...

 

 

کاشکی میشُد پیش کسی سُفره ی دل رو وا کُنم

کاشکی میشُد یکی باشه اون و رفیق صدا کُنم

تو آسمون یک دلی ستاره ای نمی دَمه

بازار بی مِهری شلوغ ... اما وفا خیلی کَمه

دلم از غریب آشنا پُره هر چه میبینم همه تظاهره

در غم بی همزبانی کارم از گریه گذشته

خنده با روی لبانم سالهاست بیگانه گشته

با که گویم این همه غم قصه های سر گذشته

همچو گُل پَر پَر شدن ها راه و رسم سر نوشته

دریغا یک دلی افسانه گشته محبت با ریا همخانه گشته

نمیبینم صفایی در گلستان که بلبل هم ز گُل بیگانه گشته

من از صداقت به خود رسیدم عاشق تر از خود هرگز ندیدم

دار و ندارم یه قلب عاشق که بوده با خلق همیشه صادق

دلم از غریب آشنا پُره هر چه میبینم همه تظاهره

 

 

 


یکشنبه 85/7/2 ساعت 1:42 عصر
<      1   2   3   4   5   >>   >

همه ی نوشته های من
رفتن دلیل نبودن نیست
بر در می‏خانه رفتن کار یکرنگان بود
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
204585 :کل بازدیدها
8 :بازدید امروز
4 :بازدید دیروز
موضوعات وبلاگ
درباره خودم
یاسی - دختری با کوله‏ باری از امید
لوگوی خودم
یاسی - دختری با کوله‏ باری از امید
لینکهای مفید

جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

آوای آشنا
اشتراک
 
نوشته های قبلی
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
آبان 85
آذر 85
د ی 85
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
لوگوی دوستان








لینک دوستان

بیابان گرد
پاک دیده
آدمک ها
لعل سلسبیل
برگ بید
ناگفته های آبجی کوچیکه
روزنوشت یک دانشجو
پاسبان *حرم دل* شده ام
دم مسیحایی
دختر مشرق...هاترا
من دیگه مشروط نمیشم
نغمه ی غم انگیز
رقص در غبار
من او
شما ها

ویرایش قالب