سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آنکه دانش می جوید، خداوند روزیش رابه عهده می گیرد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

یاسی - دختری با کوله‏ باری از امید
Search Engine Optimization
نویسنده : یاسی

 

 

ای خدا . . .

 

روزها یکی پس از دیگری می گذرند  و این منم که همچون روحی نا آرام قافله ی عمر را از گذرگاه خیال عبور داده و دفتر خاطرات زندگی را ورق می زنم ... گاه اشک حسرت در چشمانم حلقه می زند و گاه اشک شوق ... گاه لبریز از تمنا می شوم و گاه سرشار از نفرت ... گاه آرزوی بازگشت به روزهای خوش گذشته را دارم و گاه راضی و خشنود از شتاب سرسام آور گذر عمر ...

نمی دانم از این پس چه خواهد شد ؟! نمی دانم آرامگاه این تن خسته کدام دیار خواهد بود ؟! نمی دانم ... اما این را می دانم که هر بهار را خزانی و هر خزان را بهاری است ... در پس هر غمی ، شادی است و پایان سیاهی ، سپیدی ! و چه بی معنا بود احساس شیرینی و حلاوت طعم پیروزی بدون درک طعم تلخ شکست ... به راستی که همین غم ها و شادی هاست که زندگی را زیبا ، خیال انگیز و دوستداشتنی نموده است !!!

 

آری ... آری ... زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرینه پا برجاست

گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست

   

 

پ . ن : وقتی آسمون زندگیت مثل آسمون دلت ابری و گرفته باشه ، تنها چیزی که تو گرمای مرداد ماه انتظارشُ نداری ، یه بارون یک ساعته ست ! خدا جون کرمت رو شکر ...

 

پ . ن : امسال هم مثل سالهای قبل نشد که برم اعتکاف ! شاید کوتاهی از خودم بود ... خدا جون حکمتت رو شکر ...

 

پ . ن : میگه : « همین که دوست داشتی بیای خیلی خوبه ، خدا حواسش هست ! » خدا جون رحمتت رو شکر ...

 

پ . ن : فصل جدید زندگیت مبارک ... میدونی که با کی ام ؟؟؟؟ امیدوارم تا همیشه خوشبخت باشی .  ‌‌‌‌‌‌‌

 

 

کاش دلامون دوباره باز بشه هوایی
                                                             

  

 

 


شنبه 86/5/6 ساعت 11:57 صبح
نویسنده : یاسی

 

 

 

سر خوش ز سبوی غم پنهانی خویشم

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش

چون آینه ، خو کرده به حیرانی خویشم

لب باز نکردم به خروشی و فغانی

من محرم راز دل طوفانی خویشم

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی

عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم

. . . . . . . . . .

 

      پ . ن هایی از جنس درد و دل ...

* خدا جون پوسید دلم بس که اونُ با رشته ی امیدت بخیه زدم ! پس کی به داد دلم میرسی ؟؟؟

* من که گفتم گوشتُ بیار نزدیک تر ، نذار نا محرما زمزمه ی التماسمُ بشنون ! ولی تو گفتی ...؟؟؟!!!

* هر وقت فکر میکنم که دیگه دوستم نداری و به یادم نیستی ، با یه تلنگر بهم میفهمونی که ... عاشقمی !

*  همیشه فکر میکردم اونیم که تو میخوای ... ولی یهو متوجه شدم که هنوز اندر خم یک کوچه آواره و سرگردانم ...

*  همه تو حیرتند که چطور یه غنچه ی نو شکفته به یه گل خوشبو تبدیل میشه ! ولی من میدونم که تو برگ برگ وجودش پُر از خاطره ی  ی عشق تو و همین خاطره اونُ میبره تا مرز کمال ...

* یه عمر آرزو داشتم مثل گل یاس سفیدی که تو باغچه ی دلم کاشتم ، پاک و معطر باشم ! اما ... الان میبینم که اون یاس سفید فقط با عطر وجود تو میتونه همه رو مدهوش کنه !!!

 

ای قلم سوزلرینده اثر یُخ

آشنا دن منه بیر خبر یُخ
                                                       

 

 

 


چهارشنبه 86/4/27 ساعت 5:11 عصر
نویسنده : یاسی

 

 

 

تو این هوای گرم تابستونی دلم هوای تو رو کرده ، یه دوست ، که بشه باهاش حرف زد ، تو چشماش نگاه کرد و برای پریدن ازش اجازه نگرفت !
یه دوست که بتونه چشمای منُ باز کنه ، احساس منُ لمس کنه و نگاه منُ نسبت به هر چیزی که میبینم بالا و بالا تر ببره ! یه دوست که جرات کنه در اوج با من ملاقات کنه ، دور از هر تردید و ترسی ! دور از هر تصوری که پا در زنجیر خاک داره ، دور از باید ها و نباید ها ...
یه دوست که مثل یه ستاره روشنم کنه ! اسیر زمان و در بند مکان نباشه و هر لحظه منُ به ابدیت پیوند بده ... منُ تا اون ستاره که به من چشم دوخته نزدیک کنه . من از ذوب شدن نمیترسم ، اگه بدونم تا همیشه در قلب یه ستاره خواهم سوخت !
هر دردی کنار یار شیرینه ! تحملش آسون تر ه ! غم آدما غم تنهاییه ! بی همدلی و بی همزبونیه ! نذار از ترجیع بند نمیشه نمیشه گوشتت تلخ بشه !!!

 

 

تا خدا هست که همیشه هست

دل به دست غم و نا امیدی مسپار

                                                      

 

 

 


یکشنبه 86/4/10 ساعت 3:58 عصر
نویسنده : یاسی

 

 

 ای علم عالم نو ، پیش تو هر عقل گرو ، گاه میا ، گاه مرو ، خیز و به یکباره بیا

  

ای همیشه مهربانم ... سلام !

آمده ام تا با تو از دلتنگی های دلِ تنگم بگویم ، هر چند که تو خود تک تک نا گفته های دلم را از روشنی سبز چشمانم میخوانی !

ای خیال انگیز ترین وعده ی خدا ! میدانی چند وقت است سراغی از ما نگرفته ای ؟ میدانی چند وقت است که ما را میهمان جمعه های دلگیرت نکرده ای ؟ میدانی چند وقت است که مادر هر صبح ، دعای عهد را با ماهیان قرمز دلش زمزمه میکند ؟ میدانی چند وقت است که پدر غم غربت چشمانش را زیر باران غیبتت میشوید ؟ . . .

میدانی . . . میدانم . . .

ای پاک تر از نسیم و صادق تر از صبح ! دیروز روزهای غیبتت را میشمردم ... روزهای بی تو بودن ... روزهای دلتنگی ... روزهای تنهایی ...

به نظرت هنوز موعد آن نرسیده که بار غیبت بر زمین بگذاری و بال فرج بگشایی ؟؟؟

بیا که بی تو زمین کشتزار ظلم شده است و آسمان وامدار بغض های فرو خورده ...
بیا که بی تو همه ی آشنایان غریبه ای بیش نیستند ...
بیا که بی تو من ماندن را نیز از یاد برده ام ! بی تو مرا با هیچ کس کاری نیست ! بی تو تمام روزهایم دیروزند ! بی تو کسی ناز چشمان سبزم را خریدار نیست ! بی تو تمام دخترکان دیارم غمی مبهم در سینه دارند ! بی تو ...

 

ای نور دل و دیده و جانم چونی ؟         وی آرزوی هر دو جهانم چونی ؟

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس        تو بی رُخ زرد من ندانم چونی ؟

 

ای پرورده ی دامن نرگس ! میدانم که گریه هایم را میشناسی ... میدانم که ندبه هایم را ، هر چند انگشت شمار ، میشنوی ... میدانم که غنچه های آرزوی باغ خیالم را جز تو امیدی نیست ... میدانم که روزی مروارید چشمانم غم هجر تو را با شادی وصل جشن خواهند گرفت ! چه مبارک روزی ...

مهربانا ! غبار راه انتظار بر سر و رویم ریخته و با اشک در آمیخته است . از آن خاک و این آب ، گِلی ساخته ام و کلبه ای و پنجره ای ... من و غبار و اشک و کلبه و پنجره همه یک آرزو در دل داریم .

ای باغ آرزوهای من ! بیا تا غبار اشک های حسرتم را در دریای زلال ظهورت بشویم . بدون تو دیگر هر صبح ، به نرگس های باغچه سلام نمیکنم و هیچ یاسی را خیره نمیشوم ... من تمام شده ام ... بیا !

اماما خواهشم را اجابت نیست ؟! گریه تا کدامین سحر ؟! من تمام شده ام ... بیا !

 

بس جمعه که در فصل تو افسرد

بس خنده ی آیینه که پژمرد

پروانه چه بسیار که در پای تو ، ای شمع

خندید و ندانست که اقبال سحر مُرد

 

پ . ن : میدونم که بنده ی خوبی نبودم و نیستم ... نمیدونم اگه بیای چشام جرات دیدن گُل نرگس رو دارند یا نه ... اما تو رو قسم به پهلوی شکسته ی فاطمه (س) و دل تنگ علی (ع) ، بیا ... بیا که این بی تویی بد جوری داره آتیشم میزنه !

 

 

من ندارم دیگر تاب این شب های سرد و خاموش

                                                                                

 


چهارشنبه 86/3/16 ساعت 12:43 عصر
نویسنده : یاسی

 

 

 

یکم بار که عاشق شد ، قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ ! اما عشق ، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند ... پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد ...

 

دوم بار که عاشق شد ، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم ! اما عشق ، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند ، پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد ؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم ...

 

سوم بار که عاشق شد ، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو ! اما عشق ، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند ... پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق ...

 

و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار ...


هزار و یکم بار که عاشق شد ، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان ! و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید ، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد !


سوار گفت : از این پس زندگی ، میدان است و حریف ، خداوند ... پس قلبت را بیاموز که :: عشق کار نازکان نرم نیست ... عشق کار پهلوان است ، ای پسر ! (همون دختر خودمون!)

آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت و آن روز ، روز نخست عاشقی بود ...

 

                                                                                                   * عرفان نظر آهاری *

 

 

  پ . ن : میدونستم که عوضش میکنی ! ولی الان چرا ؟؟؟!!!

  پ . ن : معلومه که داری با خیلی چیزا کنار میای و خیلی چیزا رو (...) کنار میذاری !

  پ . ن : متنفر بودم از اینکه منم یه روزی بشم جزو آرشیو وبلاگت !!! ... ولی مگه میشه خلاف جهت رودخونه شنا کرد ؟

  پ . ن : . . .

  پ . ن : . . .

  پ . ن : . . .

  پ . ن : یه نفر حرف خوبی زد :: به خدا توکل کن ! او هرگز بندگانش را رها نمی کند ، هنوز یاد نگرفتی بجز خدا نباید به کسی دل ببندی ؟ دو رکعت نماز به نیت عشق بازی با یار بخون ، امیدت رو از کوله بارت در بیار بزار جلوی چشمات :: ممنون

 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

                                                                                              

 

 


شنبه 86/3/5 ساعت 12:5 عصر
نویسنده : یاسی
[نوشته ی رمز دار]  


شنبه 86/2/29 ساعت 12:12 عصر
نویسنده : یاسی

 

 

 

وقتی پر کشیدن یه فرشته ی کوچولوی سه ماهه رو ببینی ... مادری که غصه ی از دست دادن دلبندش اونُ زودتر از پا در آورده ... دستهای گره شده ی پدری که داره پرواز امید زندگیش رو از پشت چشمهای بغض کرده نگاه میکنه و ضجه هایی که بالاخره با اشک گرم زده میشه ... کوتاهی های پرسنل بخش ... و حرفهایی که فقط جنبه ی توجیه رو داره ...

......از خیلی چیزا متنفر میشی :: از رشته ت ، وجدان کاری ، اهمال کاریهای اطرافیان ... به خیلی چیزا شک میکنی :: به ایمان بنده هایی که اگه پاش بیفته نماز شب هم میخونند ، به حکمت خدایی که اگه نمی خواست نگهش داره واسه چی لذت بودنش رو بعد 9 ماه انتظار از پدر و مادرش گرفت ؟! ... از خیلی چیزا میترسی :: اینکه نکنه تو هم یه روز بشی یکی از همین آدمهای بی خیال که فقط منافع خودشون مهمه ، اینکه نکنه یه روز بچه ی تو هم گیر این سفید پوشهای با وجدان بیفته ...

به خودت قول میدی که اگه یه روز تو هم عضو این پرسنل با وجدان ! شدی ، هر کدوم از بیمارانت رو حداقل به عنوان یه انسان قبول داشته باشی . . . 

 

 

 پ . ن : خدایا شکرت واسه همه ی چیزهایی که بهم دادی و ندادی !

 پ . ن :  هیچ وقت چشمهای پُر التماس یه پدر جوون داغدیده رو فراموش نمیکنم ...

 پ . ن : اینم اس ام اسی که یه دوست تو اون شرایط  برام فرستاد :: همین اشکا که واسه فرشته ها تو چشمات جمع میشه ، کلید بهشته ! ::  ( مرسی داداشی ، الان خیلی بهترم ... حق با توئه : قرار نیست از همه چی سر در بیارم ! )

 پ . ن : راستی این واقعیت داره که میگن :: بچه ها بعد مُردن فرشته میشن ؟؟؟‏ !!!

 

روا مباد که بر بنده ات نظر نکنی !

                                                                               

 

 


پنج شنبه 86/2/13 ساعت 7:57 صبح
نویسنده : یاسی

 

 

 شاید این جمعه بیاید . . . شاید

 

می بینی سکوتم را !

می بینی درماندگی ام را ؟!

می بینی نداشتنت چه بر سر فریاد خاموشم آورده است ؟!

می بینی دیگر رویای داشتنت هم نمی تواند تن لرزه های شبانه ام را آرام کند ؟!

می بینی هق هق نگاهم چه سرد بر دیواره ی همیشه جاودانه ی نبودنت مشت می زند ؟!

می بینی ؟! ...

دیگر شانه هایم تاب تحمل خستگی هایم را ندارد

دیگر حتی حسرت باران هم نمی تواند حسرت نداشتن تو را کم کند

دیگر آنقدر بغضم سنگین شده است که توان گریستنم نیست

می بینی دستهایم سرد تر از هر زمانی عکس نداشته ات را مسح می کند ؟!


می بینی ؟! ...

هنوز هم گمان می کنم پائیز است و قرار است تو بیایی ...

بهار هم نتوانست برای من پاییز را به پایان برساند ...

می بینی ؟! ... تقویم من تنها یک فصل دارد !!!

به دیوارها بنگر ...

می بینی دیوار های اتاق پر از خط های گذر زمان است ؟!

دیگر دیوارها جایی ندارند که من خط نشان نیامدنت را بر پیکرشان نقش کنم !

می دانم دلم خاطری ندارد تا خیالت را از سفر پاک کند

لااقل به هوای دیوار ها بیا  !!!

 

*  اللهم عجل لولیک الفرج  *

 

انتظار عشق

 

 پ . ن : نمیدونم از کیه ! دلم هواشُ کرده بود ، خواستم یه جوری آرومش کنم . . .

 

* از کعبه و میخانه تا مسجد و بتخانه *

* مقصود خدا عشق است *

* باقی همه افسانه *

                                                                               

 

 


پنج شنبه 86/2/6 ساعت 5:37 عصر
نویسنده : یاسی

 

 

 

 

جیرجیرک دلش گرفته بود ، بیشتر از همیشه ... دلش یه همزبون می خواست ، یه همدل ، یه همراه ... حوصله ی هیچ کاری رو نداشت ...

یه جورایی احساس میکرد که خیلی تنهاست ... طوری که حتی خدا هم تنهاش گذاشته بود ، دیگه به حرفهاش ، درد دلهاش ، دلتنگیهاش گوش نمیداد ...

جیرجیرک احساس گناه میکرد ... دوست داشت رابطه ش رو با خدا محکمتر کنه ، آخه اون خیلی تنها بود ! و غیر از خدا هم کسی رو نداشت ...

حتی وقتی بعد کلی گلایه تصمیم می گرفت که دیگه پیش خدا هم دلتنگیهاشُ  رو نکنه ، زودتر از اونی که فکرش رو بکنه ، چشماش پُر اشک میشد و دلش در آرزوی گوشه چشمی از طرف معبودش بی قرار ...

تا اینکه یه روز یه اتفاق باور نکردنی افتاد ! جیرجیرک حضور خدا رو تو قلبش احساس کرد ... از اون روز به بعد دیگه دوست نداشت حرفی از غم و غصه و نشُد بزنه ... دلش می خواست امیدوار باشه ... آخه اون الان یکی رو داشت که دوسش داشت ، هواشُ داشت ...

جیرجیرک تو این مدت به خیلی چیزا فکر کرده بود :: به خودش ... به گذشته ش ... به آینده ش ...

تو همین فکرا بود که تو یه غروب پاییزی ، تنها دغدغه ی تنها دل تنهاش رو با خدا در میون گذاشت ... اون فقط یه عشق پاک می خواست ... یه همزبون ... یه همدل ... یه همراه ... آخه اون خیلی تنها بود !

تا اینکه خدا آقا خرسه رو سر راهش قرار داد ، یکی که با وجود همه ی تفاوتهای جسمی ، ادعای همزبونی ، همدلی و همراهی رو داشت !

جیرجیرک تردید داشت ، آخه اون خیلی تنها بود ! بازم فکر کرد :: به خدا ، خودش ، تنهاییش ، غروب پاییز ، دغدغه ی دلش ، تقدیر ، سرنوشت ، آقا خرسه ‍، ... و باز هم خدا !

اون باید تصمیم می گرفت ، یه تصمیم بزرگ ... و مثل همیشه نظر خدا خیلی براش مهم بود . آخه اون خیلی تنها بود !

جیر جیرک نمی خواست دلش بشکنه ... جیرجیرک نمی خواست دل کسی رو بشکونه ... جیرجیرک نمی خواست خدا رو ناراحت کنه ... اما ... اون باید تقدیری که خدا براش در نظر گرفته بود رو قبول می کرد !‏ ! !

 

************************************************

 

     پ . ن : دوستای گلم شما هم واسه جیرجیرک قصه دعا کنین که بتونه راهش رو پیدا کنه ...

 

************************************************

 

 

                                                            

روز و شب گویم به آوای جلی

اکفیانی یا محمد یا علی

 

                                                  

 

 

 


یکشنبه 86/1/26 ساعت 12:18 عصر
نویسنده : یاسی

 

 

 

یه وقتی بارونُ دوست داشتم ، چون نگاه فصل زندگیم همیشه بارونی بوده ...

بارونُ دوست داشتم ، چون به قول مریم همیشه فکر میکردم که اون یه روز بارونی با اسب سپیدش از راه میرسه ! ...

بارونُ دوست داشتم ، چون عاشق بوی عشق بازی خاک و بارون بودم ...

بارونُ دوست داشتم ، چون می تونستم از لج سهراب هم که شده ، چتر هدیه ی تولدم و بگیرم رو سرم و نیلوفر وجودم رو تو حسرت قطره های بارون تشنه تر کنم ...

بارونُ دوست داشتم ، چون می تونستم بعدش یه پُل هفت رنگ بزنم از دلم تا ... خود آسمون ، تا ... خود خدا ...

...........

اما حالا بارونُ دوست دارم ، چون وقتی بارون میباره تو می آیی ...

تو می آیی و تو ذره ذره ی وجودم رخنه میکنی ...

تو می آیی و با اشک وجودم یکی میشی ...

بدی ها رو از م دور میکنی ...

پاک پاک میشم ...

زلال زلال ...

دوستت دارم بارون

 

 

هیچ وقت دعای کمیلی که

پنجشنبه  26 بهمن

تو صحن سقا خونه

روبروی ایوون طلا

 زیر بارون رحمت خدا

 در حالیکه قطره های اشکم

 با قطره های بارون یکی شده بود رو خوندم

 فراموش نمی کنم

 

 

پ.ن 1 : یه سلام بهاری خدمت همه ی دوستای عزیز م :girl با یه تاخیر چند روزه عید همه تون مبارک ، امیدوارم سال شیرینی داشته باشین ;)

پ.ن 2 : یه سلام با کلی گلایه و دلتنگی خدمت عزیز مهربونم !  :mach:4u

پ.ن 3 : میگن امسال سال خوبیه ! سال خوک ...;) ... فقط میتونم بگم : امیدوارم ...

            بخت یار و ساز های عاشقان همواره کوک !       سال برکت ، سال شادی ، سال خوک !

پ.ن 4 : اینم یه نیایش نوبهاری : ای خدای من ، ای همیشه خدای من ، بر سجاده ی معطرم نشسته ام و به تمامی نشانه های دیدارهای 23 ساله ی نو بهاری ام با تو می نگرم : با سفری آغاز کردم که ابتدایش تو بودی ... به سحری عاشقانه رسیدم که بامدادش تو بودی ... در سایه ی خیال تو به سودای عارفانه ای رسیدم که تنها بهانه اش تو بودی ... به سلامی دوباره جانم دادی که صحتش تو بودی و اینک من در آغاز بهاری نو هستم و یادگاری دیگر از تو ! تا مرا به تقدیری برساند که قادرش تو باشی ... به حالی بگرداند که محولش تو باشی ...

 

                                                                                                      

ای  وای  از  این  غوغا ی دل

 

                                                                                  

 

 


چهارشنبه 86/1/8 ساعت 9:25 صبح
<      1   2   3   4   5   >>   >

همه ی نوشته های من
رفتن دلیل نبودن نیست
بر در می‏خانه رفتن کار یکرنگان بود
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
204586 :کل بازدیدها
0 :بازدید امروز
9 :بازدید دیروز
موضوعات وبلاگ
درباره خودم
یاسی - دختری با کوله‏ باری از امید
لوگوی خودم
یاسی - دختری با کوله‏ باری از امید
لینکهای مفید

جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

آوای آشنا
اشتراک
 
نوشته های قبلی
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
آبان 85
آذر 85
د ی 85
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
لوگوی دوستان








لینک دوستان

بیابان گرد
پاک دیده
آدمک ها
لعل سلسبیل
برگ بید
ناگفته های آبجی کوچیکه
روزنوشت یک دانشجو
پاسبان *حرم دل* شده ام
دم مسیحایی
دختر مشرق...هاترا
من دیگه مشروط نمیشم
نغمه ی غم انگیز
رقص در غبار
من او
شما ها

ویرایش قالب