سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فضیلتها چهارگونه اند : یکی از آنها حکمت است که قوام آن اندیشه است . [امام علی علیه السلام]

مهر 85 - دختری با کوله‏ باری از امید
Search Engine Optimization
نویسنده : یاسی

 

 

 

غروب جمعه ی پاییز می آید

هزاران برگ پاییزی لباس زرد خود بر تَن

به زیر گام های عابری خسته

خزان و خشکی خود را به نجوا باز می گویند

غروب جمعه ی پاییز و چشمانی که تا باریدنش

تنها به قدر یک بهانه فاصله کافیست

یکی آمد کلید قفل لب های مرا آهسته بردارد

ولی من این سکوتم را آخرین سرمایه ام را

با کسی قسمت نخواهم کرد

به تنهایی قسم دلتنگ دلتنگم

میان آسمان دلگرفته با دل تنگم

فقط یک پنجره راه است

غروب و جمعه و پاییز !‏ ! !

عجب ترکیب دلتنگی

ولی من خسته ام از حس تنهایی

مرا با غم حسابی نیست...مرا با غصه کاری نیست

دلم می خواهد از فردا

رها سازم خودم را از غم و دلتنگی و تشویش

 

 

ولی این لحظه را ... امروز را ... آخر چه باید کرد ؟

کاش میشد از همین امروز من دنیای خود را تازه می کردم

که می دانم ردای حزن را من بر غروب جمعه ی پاییز پوشاندم

و چیزی جز همین احساس در اندیشه هامان جا نمی ماند

که باید من رها سازم ز خود این باور تاریک خود را

کنون باید همین امروز ... این لحظه

در غروب جمعه ی پاییز برخیزم

و دنیای خودم آنگونه ای سازم که می خواهم

که در دنیای من جز من کسی را قدرت تغییر کاری نیست

سلام ای باور روحی ز جنس روح یکتا خالق پاک خداوندی

سلام ای خالق دنیای من ... ای من

تبسم قفل لب های مرا بگشود

و اینک آن بهانه تا ببارد چشم نمناکم

و می بارد به روی این دل روشن

کنون یک پنجره تا آسمان باز است

تَن عریان کوچه همچنان خشک است

هزاران برگ پاییزی به خشکی گوشه دیوار می لغزند

هزاران شکر ... انسانم

نه برگ خشکی در دستان باد سرد پاییزی

غروب جمعه ی پاییز و امیدم به فردایی که می آید

 

 

 

 

 


چهارشنبه 85/7/19 ساعت 3:21 عصر
نویسنده : یاسی

 

وقت رفتن و پیوستن به انزواست . به اندازه ی هیچ رسیدن و فنا شدن در بودن خویش ... وقت خاموشی چشم ... وقت پژمردن لبخند و نگاه ...

آدم های کاغذی با یه دنیا دلواپسی برای تنهایی من شعر ها می خواندند . آدم های کوکی بی هویت این زندگی عشقشون رو فدای عاشقانه زیستن شقایق ها و اطلسی ها می کردند و دلشون رو نثار تاریکی شب های تنهایی و غم ...

منم یه آدم کوکی که دلش قد ِ یه لبخند و غمش قد ِ یه دنیاست . منم همون آدم کاغذیه توی قصه ها . منم همون که عاقبت همرنگ لحظه ها بی هویت و بی نشون شدم . همون آدم کوکی که یه روز قلب کاغذیش سوخت و خاکستر عشقش واسه تنهایی شب های بدون مهتابش گرمای خیالی می ساخت ...

دلم تهی تر از لحظه ی میلاد ... روحم خسته تر از تن ... تنم آشفته تر از لحظه ی رفتن .

افسوس ... دلم دیگر نمی داند چه گوید !!! دست های سردم نمی دانند از برای چه حسی فریاد غمناک لحظه ها را به روی رخساره ی پاک برگ های دفترم خالی از هر شوق و امید بنویسند . قلم خشکیده و اندیشه ام پوسیده ... نمی دانم ... و دیگر هیچ ...

 

 

کاشکی میشُد پیش کسی سُفره ی دل رو وا کُنم

کاشکی میشُد یکی باشه اون و رفیق صدا کُنم

تو آسمون یک دلی ستاره ای نمی دَمه

بازار بی مِهری شلوغ ... اما وفا خیلی کَمه

دلم از غریب آشنا پُره هر چه میبینم همه تظاهره

در غم بی همزبانی کارم از گریه گذشته

خنده با روی لبانم سالهاست بیگانه گشته

با که گویم این همه غم قصه های سر گذشته

همچو گُل پَر پَر شدن ها راه و رسم سر نوشته

دریغا یک دلی افسانه گشته محبت با ریا همخانه گشته

نمیبینم صفایی در گلستان که بلبل هم ز گُل بیگانه گشته

من از صداقت به خود رسیدم عاشق تر از خود هرگز ندیدم

دار و ندارم یه قلب عاشق که بوده با خلق همیشه صادق

دلم از غریب آشنا پُره هر چه میبینم همه تظاهره

 

 

 


یکشنبه 85/7/2 ساعت 1:42 عصر

همه ی نوشته های من
رفتن دلیل نبودن نیست
بر در می‏خانه رفتن کار یکرنگان بود
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
204435 :کل بازدیدها
2 :بازدید امروز
9 :بازدید دیروز
موضوعات وبلاگ
درباره خودم
مهر 85 - دختری با کوله‏ باری از امید
لوگوی خودم
مهر 85 - دختری با کوله‏ باری از امید
لینکهای مفید

جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

آوای آشنا
اشتراک
 
نوشته های قبلی
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
آبان 85
آذر 85
د ی 85
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
لوگوی دوستان








لینک دوستان

بیابان گرد
پاک دیده
آدمک ها
لعل سلسبیل
برگ بید
ناگفته های آبجی کوچیکه
روزنوشت یک دانشجو
پاسبان *حرم دل* شده ام
دم مسیحایی
دختر مشرق...هاترا
من دیگه مشروط نمیشم
نغمه ی غم انگیز
رقص در غبار
من او
شما ها

ویرایش قالب