سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رحمت خدا، حاملان قرآن را فرا گرفته استو آنان به نور خداوند ـ عزّوجلّ ـ پوشیده شده اند. ای حاملان قرآن ! با بزرگداشتِ کتابش با خدا دوستی کنید، تا شما را بیشتردوست بدارد و شما را محبوب خلقش گرداند. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

یاسی - دختری با کوله‏ باری از امید
Search Engine Optimization
نویسنده : یاسی

 

با سطر سطر وبلاگی! اشک ریختم، اشکی به پهنای حسرت های روزگار...

اسفند 85 اولین عشق بازی من و شهدا بود... آنقدر اتفاقی راهی ه راهیان نور شدم که ای نک مفهوم " طلبیدن " را با تمام وجود درک میکنم... البت سریال زیارت های این یک سال از چند ماه قبل شروع شده بود... از آذر 85... قم... جمکران... قم... مشهد... کربلای ایران... قم... جمکران... سوریه... زینب... رقیه... و......

نمیدانم... نمیدانم به کدامین گناه ناکرده اینقدر زجرم میدهد! آری زجر!!! وقتی لایق نباشی و راهی شوی... وقتی آلوده باشی و راهی شوی... وقتی شرمنده از ثانیه های این بیست و چند سال باشی؛ باید هم لطف بیکران خوان کرمش را زجر بدانی...

تنها لطف این زجر سفر ها! وصل بود... به هم او که دوستم داشت، هم او که عاشقم بود، هم او که تهنیت خلقتم را گفته بود... اما... اما آخر من کجا و...

در این مدت هم آنقدر احساس نورانیت و عاشقی و وصال کردم که دست رد به سینه ی دل بی تابم زد...

اما... اما... من و ناامیدی... نه! آخر مگر دلی که خودت صیقلش دادی توان دوری دارد؟! " إلهی إن أخَذتَنی بِجُرمی، أخذتُکَ بِعَفوِک... إن أَخذتَنی بِذُنوبی، أخَذتُکَ بِمَغفِرتک... وَ إن أدخَلتنِی النار، أعلَمتُ أهلها إنّی اُحِبک... إنّی اُحِبک... إنّی اُحِبک... إنّی اُحِبک... إنّی اُحبک... "

یادم رفت... لطف دیگر این زجر سفرها!... چشاندن طعم شیرین!!! صبر بود بر ذائقه ی نه چندان صبورمان...

راستی... این دل تا به کی تاب تب را خواهد داشت؟! 

 

 میروم کز خویشتن بیرون شوم

 

پی نوشت:

1- اگر خدا بخواهد، امسال هم راهی هستم (21/12/86-29/12/86)

2- لحظه ی دیدار نزدیک است/ باز من دیوانه ام مستم/ باز میلرزد دلم دستم/ باز گویی در جهان دیگری هستم/ آبرویم را نریزی ای دل!!! 

3- خدایا! صبوری تا به کی؟! می ترسم از روزی که این بید با اندک بادی تسلیم شود! 

 

 


شنبه 86/12/18 ساعت 11:48 صبح
نویسنده : یاسی

 

دخترک آرام آرام چشمانش را باز کرد، چیزی را به خاطر نمی آورد، سوزشی در دست چپش احساس می کرد... مادر با چشمانی گریان بالای سرش ایستاده بود...
با صدایی لرزان پرسید: مادر جان من کجایم؟ سرم درد می کند... چشمانم سیاهی می رود... قلبم تیر می کشد... آه قلبم... کم کم داشت به خاطر می آورد حادثه ای که او را اینگونه بی تاب و مادر را گریان ساخته بود.
خبر بی اندازه دردناک بود؛ امید زندگیش... پناه کودکیش... پدر مهربانش... زیر رگبار تیر دشمن...
" مادر بگو که من اشتباه می کنم، بگو که کابوسی بیش نبوده، بگو که پدر می آید! "
" دخترکم! امیدوار باش "
... و امید تنها واژه ای بود که او را و مادر را سر پا نگاه داشته بود تا آن روز باور نکردنی!
پدر آمد! پُر غرور و سر بلند... با زخم هایی که می گویند: " بوسه گاه فرشتگان خداوند است! "
اینک با وجود اینکه سال ها از آمدنش می گذرد، هر سال خاطرات بودنش را مرور می کند، خاطراتی که او را می برد تا مرز جنون و جانبازی و دلدادگی!

 

 در باغ شهادت باز باز است

 

پی نوشت:
1- زمانه خواست تو را ماضی بعید کند/ ضمیر سوم غایب کند، شهید کند/ شناسنامه ی درد تو را کند تمدید/ تو را اسیر زمین مدتی مدید کند... حق خواست تو را قبله ی حاجات کند/ با تو به شهید هم مباهات کند/ گویند به دیدار خدا رفت شهید/ هر لحظه خدا خواست تو را شهید کند...

2- این روزها همه جا صحبت از اردو ست، آن هم از نوع جنوب! دعا می کنم بطلبندم/مان...

 

 


چهارشنبه 86/12/15 ساعت 10:32 عصر
نویسنده : یاسی

 

 از خویش مران بهر خدا ای شه خوبان... آن را که به جز کوی تو جای دگری نیست

 

هیچ وقت یادم نمی رود « آن مرد در باران آمد » کتاب فارسی هفت سالگی را... نمی دانم جناب فارسی در آن روز های گرگ و میش کودکی چه دیده بود که خبر آمدنش را چُنین با افتخار جار می زد! اما این را می دانم که بعد از روز های هفت سالگی خیلی چیز ها فهمیدم؛ این که فعل جمله را از گذشته به آینده تغییر دهم « آن مرد در باران خواهد آمد! »... این که چرا همیشه کلمه ی انتظار غلط املایی مشق هایم بود... این که چرا معلم مان آن روز آخر دفتر مشقم نوشت: 313 بار تکرار شود!... و اینگونه بود که دفتر دلم پُر شد از وعده ی آمدن او...

 

پی نوشت:

* دعا کنید رسد آن زمان که یار بیاید/ بهار باغ جهان، زینت بهار بیاید/ دعا کنید دعایی که آفتاب درخشان/ به سرپرستی گل های روزگار بیاید/ قیامتی کند از قامتش به پا که گویی/ معاد روشن انسان در این دیار بیاید/ کتاب عشق گشوده «و ان یکاد» بخوانید/ دعا کنید که آن یار غمگسار بیاید... اللهم عجل لولیک الفرج

 

 


جمعه 86/12/10 ساعت 2:54 صبح
نویسنده : یاسی

 

  بگذار در آغوشت آرام گیرم

 

سجاده ام را که باز می کنم عطر یاس های سپید حیاط مادربزرگ فضای ذهنم را پُر می کند... گم می شوم در بوی نان و ریحان و شب های جمعه... کبوتری می شوم با بال های شکسته که آرزوی آشیانه ای از قطرات شبنم را دارد به همان پاکی و زلالی... آرام دست نوازشی بر سر کبوتر دل می کشم و پروازش می دهم تا آسمان ندامت ها... همان جا که سرآغاز تولدی دوباره است...

 

پی نوشت:

* من گدا و تمنای وصل او هیهات/ مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست/ دل صنوبریم همچو بید لرزان است/ ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست...

 

 


سه شنبه 86/12/7 ساعت 3:20 عصر
نویسنده : یاسی


 

  رهگذر بیابانم میشوی

 

خوب یادم هست...
آن روز ها که تنها دغدغه ی زندگیت دست شکسته ی عروسک مخملیت بود، صبور تر بودی!
آن روز ها که منتهای دوریت از خانه باغ سیب همسایه بود، نزدیک تر بودی!
آن روز ها که دل در گرو عشق داشتی، مهربان تر بودی!
آن روز ها که نهایت آرزویت لحظه ای آرمیدن در آغوش دلدار بود، عاشق تر بودی!
آن روز ها که تنها دلخوشی ات تقاضای اندکی سهم بیشتر از محبت اطرافیان بود، لطیف تر بودی!
آن روز ها که هنوز دود این شهر سیاه دریچه ی دلت را سد نکرده بود، سرخ تر بودی!
آن روز ها که هنوز این آسمان خراش های بی وجدان آسمان دلت را محدود نکرده بود‍، آبی تر بودی!
روز ها رفتند و تو ذره ذره کم شدی...دور شدی... نامهربان شدی... سنگدل شدی... سیاه شدی...
روزگار غریبیست نازنین! کاش روزگار آنقدر غریب بود که می شد درد را از چروک دل سنگی اش فهمید...
آیا کسی هست که مرا به دوران خوش انسان بودن برگرداند؟!

 

پی نوشت:

1- وقت بیداریست... وقت سر زدن به دشت زندگی و درو کردن خاک قسمت است... صبح می آید... نرم و آهسته... به نرمی پر پروانه... به آهستگی پای آرامش... صبح می آید...

2- این روز ها غرق شدن در لحظه هایی که ندارمت، که نیستی، بیشتر آزارم میدهد، نازنین! این روز ها دلم تنگ شده برای عابری که مُهر سکوتم رابشکند، نازنین!

 

 


جمعه 86/12/3 ساعت 11:2 صبح
نویسنده : یاسی

 

 

  میبینی! تمام ذرات وجودش یک صدا فریاد میزند: می خواهمت مادر

 

دوستی می گفت:

در خواب دیدم کودکی مادر می خوانَدَم! و من شادمان از حس پاکی که تمام سال های کودکی و نوجوانی و جوانی در آرزویش بودم... آری سال هایی که خود فرزندی بیش نبودم آرزوی مادر شدن داشتم و اینک... افسوس!

صدایم میزند... می خواهد در آغوشم آرام گیرد... باورش نکردم، رویایش خواندم... آخر مگر نه اینکه نبودش او را از من گریزان ساخته بود! مگر نه اینکه او در دادگاه انصافش، به جرم گناه ناکرده، حکم جدایی را امضا کرده بود! مگر نه اینکه او با رها کردنم نقش زنانه ام را زیر سوال برده بود! مگر نه اینکه...

چه می گفتم؟! کودک را... صدای گریه اش بلند تر شده... آه، عزیزکم، مروارید چَشمانت مرهمی ست بر آتش قلب زخمی ام. از من مخواه جویبار دیدگانت را قربانی کویر تشنه ی سینه ام گردانم...

ناخودآگاه دستی بر سر و رویش می کشم، می بویمش، می بوسمش... شگفتا!!! با چشمانی زلال نگاهم می کند... او تشنه ی محبت است و من سمبل ایثار... او زائیده ی درد است و من وسیله ی درمان... او فرشته ی وصل است و من... مادر... هم او که بهشتی زیر پایش است!

در آغوش میگیرمش! شاید گرسنه است یا شاید دلتنگ است و گرسنگی را بهانه ای ساخته برای هم نوایی با موسیقی ِ شور انگیز قلبم! او شیره ی جانم را می مکد و من همه ی عشق و محبت مادرانه ام را نثارش می کنم...

پروردگارا! چشمانش با دلم سخن می گوید، همان چشمان زلال:: زندگی رویا نیست... زندگی زیبائیست... می توان بر درختی تهی از بار زدن پیوندی... می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت ::

 

   کودکم! تمام عشق مادرانه ام، فدای خنده ی دلبرانه ات

مادرم! تمام شور زندگیم، فدای نگاه دلسوزانه ات

 

 

پی نوشت:

1- گاهی آنقدر کوچک می شویم که گمان می کنیم میتوان عشق خداییشان را با لبخندی خرید! زهی خیال باطل! او معامله ای خدایی کرده است و ما با فکر زمینیمان پاداش میدهیم... هر چند همیشه خنده مان را خریدار است با بالا ترین قیمت...

2- بهانه ای بود تا بگویم دوستت دارم، حتی اگر روزت نباشد!

 

 


جمعه 86/11/26 ساعت 10:0 صبح
نویسنده : یاسی

 

 

ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم/ با ما منشین اگر نه بد نام شوی

 

شب است و من تنهایم... شبی مثل همه ی شب های گذشته... آنقدر تنها که گاهی گذر زمان را حس نمی کنم، گویی در گودالی سیاه گیر افتاده ام! هر از گاهی آسمان هم آغوشی ستارگانش را چشمک می زند... گویی او هم تنهاست و شاهد عشق بازی هر شب ستارگانش... اما نه! چه می گویم! ماه با اوست... همچون مرواریدی درخشان در صدف سیاه شب... باور نمی کنی؟! خودم شنیدم، آن شب که قطره های باران میهمان ناخوانده ی گودال سیاهم بود و من ذخیره می کردمشان برای روز های بی آبی... آن شب که ماه خوشحال بود از پرده ی مه آلودی که در برابر دیدگان زمینیان قد برافراشته بود! یک آسمان شب بود و او... یک آسمان شور بود و او... یک آسمان عشق بود و او...
او هم گذر زمان را حس نمی کرد، اما او در اوج لذت بود و من در عمق ذلت!!!
حسی تلخ در اعماق وجودم نهیب می زد که این خوشی دوامی نخواهد داشت! با طلوع فجر معشوقه ای آتشین در انتظار عشق آسمانیش خواهد بود...
.
.
.

صدایی در گوشم زمزمه می کند: « وَ عَلَیْکَ بصَلوةِ اللّیْل!
                                                        وَ عَلَیْکَ بصَلوةِ اللّیْل!
                                                                    وَ عَلَیْکَ بصَلوةِ اللّیْل! »
.
.

.
باید برخیزم... صدایم میزند... شیطانی رها نام نمیگذاردم!... باید برخیزم...

 

 

پی نوشت:
1- یادمان باشد بارش باران زمانیست برای هم آغوشی ماه و آسمان!

2- پری بودی و با من ناز کردی/ به ناز و عشوه عشق آغاز کردی

3- چند ماه سکوت فرصتی بود تا بهتر ببینم نادیده های زندگیم را...

 

 

 


سه شنبه 86/11/23 ساعت 12:19 صبح
نویسنده : یاسی

 

همین یکی دو روز پیش بود آمدیم . چقدر زود گذشت ! ولی هنوز زنده ایم و شاد و سر فراز و خاطراتمان همیشه در کلاس دل مرور میشود ... سلام زندگی ! و کودکی ! و عشق ! سلام خاطرات عاشقانه ام ... سلام !

همین یکی دو روز پیش بود ، من و تو ما شدیم و پرده های فصل انتظار پاره شد و شب کنار رفت ...
همین یکی دو روز پیش بود که دست های پُر ز اشتیاق به هم فشرده شد و مهر بردمید ... شکوفه های مهربان دیروز به باغ سر زدند ... پرنده ها دوباره شادمان نواختند ... زمین پُر از سرور و عشق و شور و نور بود ...

زمان گذشت و رفت و ما هنوز زنده ایم ! با سلام عشق و با طلوع مهر ...
مباد من به ما ی ما هجوم آورد و ضربه ای به پیکر یکی شدن زند ، نمی گذارمش ! نمی گذارمش ! نمی گذارمش !

 

 

پ.ن : کجایی روز اول مدرسه ؟ کجایی همکلاسی ؟ کجایی خاطرات شیرین کودکی ؟ کجایین که یادتون بخیر ...
چه روزهایی بود ... چقدر زود گذشت ... چقدر پیر شدیم (م) ... همکلاسی خودتُ تو آینه نگاه کردی ؟ چروک های صورت دلتُ دیدی ؟!
هیچ وقت روز اول مدرسه یادم نمیره ... اون گریه ها ، نَه گفتن ها ، ترس ها ، باغ گردوی نزدیک مدرسه ، بز شیطون روی دیوار باغ ، چشمهای نگران مامانی ...

پ.ن : امان از این سیستم آموزشی که مجبورت میکنه خاطره ی هفت ساگیت رو هفت روز زودتر شروع کنی ( تقویم جدید : 24 شهریور = ا مهر )

پ.ن : این چند سطر بهونه ای بود تا بگم : اگر بار گران بودیم و رفتیم ... خیلی سخته ! خیلی ... دل کندن از آرامش و سکوت خونه ... این روزها عجیب دوست دارم لحظه لحظه ی خونه رو لمس کنم !

پ.ن : آخ که چقدر دلم هوای تبر زین نقره ای درویش مصطفی رو کرده ، تا با یه ضربه ش کاهگل روی آجر زندگیم رو کنار بزنم و خواستنی ترین واژه ی هستی رو ببینم : الحق !
دیگه زیادی دارم صبور میشم ها ، گفته باشم !

پ.ن : ای از عشق پاک من همیشه مست / من تو را آسان نیاوردم به دست / بارها این کودک احساس من / زیر باران های اشک من شکست / من تو را آسان نیاوردم به دست ... بارها این دل به جرم عاشقی / زیر سنگینی و بار غم شکست ...

*** راستی تا یادم نرفته : پاییز مبارک ! « به عاشقیم یقین دارم که می نویسم و گمان میکنم اگر تبریک تولد پاییز را ننویسی باید به عاشق نبودنت یقین کرد ! »
کی گفته پاییز اونه که باد برگا رو میریزه ... واسه کسی که عاشق ه ، تموم سال پاییزه

 

پاییز مبارک

 

 


پنج شنبه 86/6/22 ساعت 12:0 صبح
نویسنده : یاسی

 

این بقیۀ‌ الله التی لا تخلو من العترۀ الهادیۀ ... لیت شعری !

ای قیامت زمین ، پشت شکیبمان شکسته است ... قامت صبرمان به سمت تاریک خمیدن خزیده است ... تا کی ؟ تا چند ؟ تا کجا تاب آوریم روزگار بی آفتاب را ؟ دریچه ای به سمت سحر بگشا ... به یک جرعه آفتاب میهمانمان کُن ... به دَمی حیاتمان بخش و این همه دیر پایی شب را مپسند ...

 

بچگیهامان چقدر معصوم بودیم و دوست داشتنی . چقدر برای راضی کردن دل خودمان انرژی صرف می کردیم ... چقدر برای بوسیدن بی دغدغه ی پدر و مادر خود را به آب و آتش می زدیم ... چقدر برای لمس شاپرک های رنگارنگ این طرف و آن طرف می پریدیم ، می دویدیم و می رسیدیم ... می رسیدیم ؟!

هم نفس یادت هست ؟ روزی را که با هزار تشویش و دلهره ، اما مصمم ، مأمن تاریک رحم مادر را ترک کردیم و پا به دنیایی به ظاهر روشن اما دلگیر و سیاه گذاشتیم ...

هم نفس یادت هست ؟ روزی را که با چشم گریان ، پشت میز های هفت سالگی مان نشستیم و ندانستیم که گذر عمر چطور 12 سال را در چشم بر هم زدنی پیمود ...

.  .  .  .  .  .

هم نفس یادت هست ؟ روزی را که آوای فرشته ی مهربانی در گوش دلت زمزمه کرد : " وقت تمام است ، ورقه ها بالا ! " و تو ناباورانه به صفحه ی خالی از ثوابت نگریستی ... آه نه ! چه می گویم !!!

 

دلم هوای دویدن دنبال شاپرک های کودکی را دارد ...

 

 

* میشینی تو ماشین ( تاکسی ) ... اینقدر غرق مرور 600 تا اس ام اس هستی که متوجه دختر و پسری که کنارت نشستند نمیشی ... نمیدونم چی کار کردند که صدای راننده در اومد !!!

 

* دیگه از سایت متخصصین ... انتظار نداشتم ! اینم یه محیط کاملا علمی !!! با هزار جور درخواست و آدرس و شماره موبایل !!!

ای خدا
کاش عضو نمیشدم ... به نظرت این ره رو به کجا دارد ؟!

 

* خانومی نمیدونی چقدر سخته که حرف دل همه رو بخونی و چیزی نگی (هیس)
امان از این پارسی بلاگ (روزگار) که مُهر سکوت به لبهامون زده ... بماند که این سکوت میتونه سرشار از ناگفته ها باشه ...
« مهم نیست تمام سرزنش ها را می پذیرم به بهانه تولد حقایق غم انگیزی که درد را به درد می آورد و آتش را می سوزاند سکوت می کنم تا به خاک سپردن آخرین خاکسترهای آرزوی برباد رفته ام آبرومندانه باشد ، گریه می کنم با شکوه ، مثل اقیانوس ، بلند مثل کوه ، او نمی شنود و نمی داند که ماه ، خوشبختی مشترک همه بی ستاره هاست ... »

 

*جالبه !!! تمام سال منتظر شعبان باشی و حالا که به نیمه ش رسیدی ، دوست داری لحظه لحظه ی ثانیه هاش رو حس کنی ، ثبت کنی و ذخیره کنی واسه باقی ِ لحظات عمرت ...

 

قلب لر غصه دَن داغلی قالدی

یا امام زمان (عج) جَل امان دیر
                                                   

  


یکشنبه 86/6/4 ساعت 8:3 عصر
نویسنده : یاسی

 

 من از آن روز که در بند توام ... آزادم

قطره دلش دریا می خواست . خیلی وقت بود که به خدا گفته بود . هر بار خدا میگفت : « از قطره تا دریا راهیست طولانی ... راهی از رنج و عشق و صبوری ... هر قطره را لیاقت دریا نیست ! »
قطره عبور کرد و گذشت ... قطره پشت سر گذاشت ... قطره ایستاد و منجمد شد ... قطره روان شد و راه افتاد ... قطره از دست داد و به آسمان رفت و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت .
تا روزی که خدا گفت : « امروز روز توست ! روز دریا شدن ! »
خدا قطره را به دریا رساند . قطره طعم دریا را چشید ، طعم دریا شدن را ... اما ...
روزی قطره به خدا گفت : « از دریا بزرگ تر ، آیا از دریا بزرگ تر هم هست ؟ » ... خدا گفت : « هست » ... قطره گفت : « پس من آن را می خواهم ، بزرگ ترین را ، بی نهایت را »
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : « اینجا بی نهایت است »
آدم عاشق بود ، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد . اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت . آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت ، قطره از قلب عاشق عبور کرد و و قتی از چشم عاشق چکید ، خدا گفت : « حالا تو بی نهایتی ... زیرا که عکس من در اشک عاشق است ! »

                                                                                                                  *عرفان نظرآهاری*

 

تو نسیم خوش نفسی ، من کویر خار و خسم

گر به فریادم نرسی ، همچو مرغی در قفسم
                                                                    

 


پنج شنبه 86/5/18 ساعت 8:54 عصر
<      1   2   3   4   5   >>   >

همه ی نوشته های من
رفتن دلیل نبودن نیست
بر در می‏خانه رفتن کار یکرنگان بود
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
204591 :کل بازدیدها
5 :بازدید امروز
9 :بازدید دیروز
موضوعات وبلاگ
درباره خودم
یاسی - دختری با کوله‏ باری از امید
لوگوی خودم
یاسی - دختری با کوله‏ باری از امید
لینکهای مفید

جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

آوای آشنا
اشتراک
 
نوشته های قبلی
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
آبان 85
آذر 85
د ی 85
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
لوگوی دوستان








لینک دوستان

بیابان گرد
پاک دیده
آدمک ها
لعل سلسبیل
برگ بید
ناگفته های آبجی کوچیکه
روزنوشت یک دانشجو
پاسبان *حرم دل* شده ام
دم مسیحایی
دختر مشرق...هاترا
من دیگه مشروط نمیشم
نغمه ی غم انگیز
رقص در غبار
من او
شما ها

ویرایش قالب