سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روز داد بر ستمگر سخت‏تر است از روز ستم بر ستم بر ، . [نهج البلاغه]

آذر 85 - دختری با کوله‏ باری از امید
Search Engine Optimization
نویسنده : یاسی

 

روزی که متولد می شویم ، دنیا با تمام غم ها و شادی هایش

همچون جعبه ای سربسته به ما هدیه داده می شود .

روبان را باز کنید و جعبه را بگشایید ،

این جعبه پُر از عشق ، شادی و معجزه است .

تمام این ها چشم روشنی انسان شدن ماست ،

این ها همان زندگیست.

 

 

 

فردا 24 آذره ، یه روز دیگه مثل بقیه ی روزا ، با یه تفاوت کوچولو واسه من وشاید ... نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت ، خوشحال از اینکه یه سال بزرگتر شدم و ناراحت از اینکه یه سال از عمرم گذشت ...

نمی دونم چرا ، ولی چند هفته پیش که بنا به ضرورت رشته م یکی از پدیده های خارق العاده ی خلقت (زایمان) رو از نزدیک دیدم ، بد جوری دلم گرفت :(طوری که نیم ساعت فقط گریه کردم ... عشق ، علاقه ، ازدواج ، نیاز به تداوم نسل ، نُه ماه انتظار ، درد ، گریه ی نوزاد ، زندگی ...

همیشه این سوال تو ذهنم بود که چرا وقتی بچه  :nini که دنیا میاد اولین عکس العملش نسبت به این دنیای خاکی گریه س ... وقتی تقلای نوزاد رو برای خروج از دنیای تاریک ولی آروم رحم مادر و ورود به دنیای روشن ولی بی رحم بیرون  میبینی ، با تمام وجودت حضور خدا رو حس می کنی . سوال های زیادی سراغت میاد :chi? اینکه حکمت زندگی چیه که این موجود کوچولو با این حرص و ولع دلش می خواد صاحبش بشه ... اینکه اون گریه ، گریه ی شادی ِ یا گریه ی اعتراض ؟؟؟

   پ ن : منم 22 سال پیش با یه گریه ی غیر ارادی ، به عنوان اولین ثمره ی یه عشق پاک ،پا به این دنیای ناشناخته گذاشتم . نمیگم از اومدنم ناراضیم یا گریه ی اولم گریه ی اعتراض بوده یا ... ولی اگه حق انتخاب با خودم بود ، دلم می خواست تو دوره ای زندگی کنم که آدماش با هم مهربون ترن ، آسمونش آبی تره ، زمستوناش گرم تره ... اما...اما بازم نا شکری نمی کنم ، حتما حکمتی داشته ...!!!

 

 

 


پنج شنبه 85/9/23 ساعت 9:43 صبح
نویسنده : یاسی

 

سلام دوست جونای عزیز م   :gol:girl :gol

خوبین گُلای من  ؟؟؟ :mach

تو این پُستم می خوام چند تا عشقولانه ی خوشگل از  مریم حیدر زاده  بذارم ... امیدوارم خوشتون بیاد   ;) 

 

 

 وقتی ستاره ی من شدی ، هیچ تلسکوپی هنوز تو را ندیده بود و کشفت نکرده بود .

 

وقتی کهکشان من بودی ، هیچ منجمی هنوز به بودنت پی نبرده بود .

 

وقتی مجنونت شدم ، صحرا هنوز افتتاح نشده بود .

 

وقتی تو زیبای من شدی ، هنوز نیمی از ماه برای کل دنیا ناشناخته بود .

 

وقتی دروازه بان دروازه ی دلم شدی ، هنوز خط هیچ دروازه ای را نکشیده بودند .

 

وقتی دلم به چشمان تو میدان داد ، هنوز کسی درست نمی دانست دایره چیست .

 

وقتی رنگین کمان صدایت کردم ، همه به آن چیزی که بعد از باران در می آمد میگفتند:

مهمان هفت رنگ نا خوانده !

 

وقتی صدایت کردم ، هنوز کسی معنی انعکاس صدا در کوه ها را نمی فهمید ، من در کوه صدایت کردم  و همه از صدایی که برگشت ترسیدند و من شادمان شدم از اینکه هیچ رقیبی تو را از من نخواهد دزدید .

 

وقتی عاشقت شدم ، همه خواب بودند .

 

وقتی بدرقه ات کردم ، آنهم با اشک ، هیچ کس اشک را دلیلی برای بدرقه نمی دانست و هیچ کس توی چشمانش یک مروارید گریه هم نداشت .

 

وقتی پیدایت کردم ، همه گُم شده بودند .

 

وقتی دنیای من شدی ، همه فکر می کردند دنیا یعنی یک عالمه انسان .

 

وقتی دیوانه ات شدم ، تصور همه از دیوانه کودک سنگ به دستی بود که خشم ِ چشم ِ درشت و سنگ ِ بزرگ ِ توی دستش همه را می ترساند .

 

وقتی نوشتم رفتنت آتش به جانم میزند ، اینجا فکر می کردند که تنها چوب ها می سوزند ... بی آنکه بدانند گاهی از آتش گرفتن ِ بسیار است که انسان چوب می شود .

 

 

 

 

 


شنبه 85/9/4 ساعت 10:6 صبح

همه ی نوشته های من
رفتن دلیل نبودن نیست
بر در می‏خانه رفتن کار یکرنگان بود
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
204505 :کل بازدیدها
7 :بازدید امروز
11 :بازدید دیروز
موضوعات وبلاگ
درباره خودم
آذر 85 - دختری با کوله‏ باری از امید
لوگوی خودم
آذر 85 - دختری با کوله‏ باری از امید
لینکهای مفید

جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

آوای آشنا
اشتراک
 
نوشته های قبلی
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
آبان 85
آذر 85
د ی 85
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
لوگوی دوستان








لینک دوستان

بیابان گرد
پاک دیده
آدمک ها
لعل سلسبیل
برگ بید
ناگفته های آبجی کوچیکه
روزنوشت یک دانشجو
پاسبان *حرم دل* شده ام
دم مسیحایی
دختر مشرق...هاترا
من دیگه مشروط نمیشم
نغمه ی غم انگیز
رقص در غبار
من او
شما ها

ویرایش قالب