سفارش تبلیغ
صبا ویژن

محبوب ترینِ مردم نزد خداوند در روز قیامت، فرمان برترینِ آنها نسبت به او و پرهیزگارترینِ آنان است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

تابستان 1387 - دختری با کوله‏ باری از امید
Search Engine Optimization
نویسنده : یاسی

 

 

این روزها سرشارم از لحظه هایی که می روند و تهی از لحظه هایی که می آیند...

زمان در حال گذر است... گاهی این گذر پُر رنگ می شود، آنقدر که می ترسی جا بمانی در پیچ های این هزار توی فریبنده! آری زمان می گذرد و تو به همان حکمِ معروفِ مردود - خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! - محکوم می شوی به همرنگی، همرنگ می شوی و می گذری، آن هم نه به خواست دل که به ناچار!.............. و من گذشتم فقط برای اینکه جا نمانم!

می دانی رفیق! از همان روزهای کمی مانده به آخر که " یادت هست ها و اولین ها و آخرین ها " ناخودآگاه پای ثابت حرف هایمان شد، می ترسیدم از روزی که همین ها هم تمام شود... روزی که دیگر تو نباشی و من به تنهایی انبوه خاطرات چند ساله را مرور کنم... خاطراتی که یادآوری شان اشک ها و لبخند ها را به دنبال دارد... و حالا می فهمم-حالا که تنها چند روزی از آن روزها می گذرد-می فهمم که این من چقدر ناتوان است و سنگینی بار آن لحظه ها چقدر او را از پا درآورده است!

  

  در گذرگاه زمان/ خیمه شب بازی دهر/ با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد/ عشق ها می میرند/ رنگ ها رنگ دگر می گیرند/ و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ/ دست ناخورده به جا می مانند

 

 پی نوشت:

1- تمام شد! فارغ التحصیل شدم، البته موقت!

2- می دانی؛ راستش را بخواهی زیاد خوشحال نیستم! دوست داشتم عنوان "دانشجو"حالا حالا ها همراهم باشد... چند ماهی باید این بی عنوانی را تحمل کنم...

3- خودت را خسته نکن! این پی نوشت، فشرده ی روزهای این چند سال است... می نویسم تا فراموشم نشود:
*شروع، کلاس فیزیولوژی، بیست مهر هشتاد و سه، سلف سرویس، بیوشیمی عمومی، اتاق تکثیر، سایت دانشکده، اینترنت، اصول و فنون، کلاس تشریح دانشکده ی پزشکی، قم(دی ماه)، تزریق عضلانی، سی دی آناتومی، مشهد(فروردین ماه)، کارت تلفن، خوابگاه دانشگاه فردوسی، کلاس اخلاق کاربردی، اهمیت حجاب زن(مطهری)، قم(آذر ماه)، یک ماه اعتصاب(بهمن ماه 84)، وداع آخر/ اتاق انجمن، خوابگاه(16 اردیبهشت85)، لیزر، کلاس کامپیوتر8501، چادر، مراسم افطاری، کارت عروسی، مشهد(بهمن ماه)، راهیان نور (اسفند 85)، قم، نمایشگاه کتاب تهران، آبعلی، پیتزا صادقی، پلیس، کیف بیست میلیونی!، سوریه(آبان ماه)، عدنان، مزار شریعتی، معمر، مراسم یادمان شهدای دانشجو، اختتامیه، زلزله، خواب، یک ماه تعطیلات، بیمارستان کودکان، راهیان نور(اسفند86)، قم، مشهد(اردیبهشت ماه)، هتل صادقیه، کتاب بوستان حدیث، دکتر/ فرزند شهید، بیمارستان روان، قم/ ویژه ی ارتحال، مجتمع فرهنگی نور، جمکران/ انتظار، بیوتن، جشن فارغ التحصیلی(26 خرداد 87)، ICU مغز، مشهد(تیر ماه)، پایان*

 

 

 


چهارشنبه 87/5/2 ساعت 2:0 صبح
نویسنده : یاسی

 

 

این روزها دستم به قلم نمی رود! دست... قلم... گویی قرار است دو موجود بیگانه، از پس سال ها دوری و انتظار، با کوله باری از حرف های ناگفته (و ناگفتنی) یکدیگر را ملاقات کنند‍؛ و فاش کنند آنچه را که نباید...

نه! عادلانه نیست! این محکمه قاضی منصف‍‍تری می خواهد... دل از پس این دو غریبه ی آشنا بر نمی آید... آخر او دل است و مظهر پاکی! مالکیت یکی و سیاست دیگری در او نمی گنجد... آخر او دل است و مظهر صداقت! آنچه را که این اراده می کند و جوهری را که آن بر صفحه می گذارد نمی فهمد... قلمی از جنس نور باید تا بنویسد سخنی را که بر دل نشیند!

 

 

پی نوشت:

1- دست و قلم؛ گاهی چنان یکدیگر را دفع می کنند که قطب های همنام آهنربا!

2- این روزها در حال عبور هستم؛ عبور از سال های تلخ و شیرین دانشجویی به روزهای سراسر مسئولیت کاری...

3- برای تو که در سکوت می آیی، در سکوت می خوانی و در سکوت میروی: مجال من همین باشد که پنهان مهر او ورزم/ کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد!

 

 


شنبه 87/4/1 ساعت 7:37 صبح

همه ی نوشته های من
رفتن دلیل نبودن نیست
بر در می‏خانه رفتن کار یکرنگان بود
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
204128 :کل بازدیدها
8 :بازدید امروز
4 :بازدید دیروز
موضوعات وبلاگ
درباره خودم
تابستان 1387 - دختری با کوله‏ باری از امید
لوگوی خودم
تابستان 1387 - دختری با کوله‏ باری از امید
لینکهای مفید

جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

آوای آشنا
اشتراک
 
نوشته های قبلی
تیر 85
مرداد 85
شهریور 85
مهر 85
آبان 85
آذر 85
د ی 85
بهمن 85
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
لوگوی دوستان








لینک دوستان

بیابان گرد
پاک دیده
آدمک ها
لعل سلسبیل
برگ بید
ناگفته های آبجی کوچیکه
روزنوشت یک دانشجو
پاسبان *حرم دل* شده ام
دم مسیحایی
دختر مشرق...هاترا
من دیگه مشروط نمیشم
نغمه ی غم انگیز
رقص در غبار
من او
شما ها

ویرایش قالب