در آسمان تو پرواز می کنم، عصری غمگین و غروبی غمگین تر در پیش... من بیزار از خود و از کرده ی خویش، دلِ نامهربانم را به دوش می کشم تا آن سوی مرز های انزوا پنهانش کنم...
در اوج نیزار های پشیمانی و ابر های سیاه و سرگردان، که با من از یک طایفه اند، سلام می گویم...
تو باور نکن، اما من عاشقم!
رفتن دلیل نبودن نیست...
در غروب آسمان تو شاید، اما در شب خویشتن، چگونه بی تو گم شوم؟!
تو را تا فردا، تا سپیده، با خود خواهم بُرد و با یاد تو و با عشق تو خواهم مُرد...
رفتن دلیل نبودن نیست...
تو باور نکن، اما من عاشقم!*
پ ن: *حکایتِ پنجم فردمنش شده است حکایتِ روزهای دلتنگی ام! ( زندگی/مشترک هر چقدر هم خیال انگیز باشد، هر چقدر هم روزهای دوست داشتنی داشته باشد، وقت هایی هست که دلت می خواهد زمان بایستد و تو کودکانه، روزهای رفته را در آغوش بگیری! روزهایی که دیگر حتا در خواب هم نمی توانی زندگی شان کنی! روزهایی که هر روز و هر روز در انتظار رفتن شان بودی و امروز در انتظار آمدن شان! روزهای دلتنگی... )
پ ن: زمان نمی ایستد، فقط با سرعت همه مان را جا می گذارد!
پ ن: می گفت: "باورم نمیشد که تو این همه مدت توو این شهر دووم بیاری، فکر می کردم دختر ضعیفی هستی، واقعا خانووم شدی!"
اما او نمی دانست که این دختر ِ امیدوار ِ روزهای ِ بی قراری، چه بهای گزافی را پرداخته است برای خانووم شدن!
پ ن: با همه دلواپسی ها، خستگی، باز پابندم به این دلبستگی...
پ ن: حکم بر نوشتن نبود، باور کنید! باز هم پادشاه فصل ها مغلوب م کرد! بی صبرانه منتظر ریزش برگ های پاییزی و قدم زدن در جاده ی بی انتهای باران زده هستم...
بعد نوشت: حکمتِ تقارن ارسال این یادداشت و اختلال اخیر در سرویس دهی پارسی بلاگ و به دنبال آن خرابی سیستمم را نمی دانم! اما هر چه که بود یک هفته ای درگیر مان ( تو بخوان: کِنف ) کرد :دی